رمان سمفونی مرگ(ادامه قسمت اول)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


ظاهرش سرد بود...نمیشد فهمید چه حالی داره.جواب سلامم رو نداد و با بی ادبی رفت توی ماشینش نشست.خودم در ماشین رو باز کردم...با لبخندی که فصد داشتم تا آخر شب حفظش کنم و حرصش بدم کنارش نشستم:
-کیان خان نشنیدی میگن جواب سلام واجبه؟مثلا داری کم کم بابا میشی ها...
ظاهرش سرد بود...نمیشد فهمید چه حالی داره.جواب سلامم رو نداد و با بی ادبی رفت توی ماشینش نشست.خودم در ماشین رو باز کردم...با لبخندی که فصد داشتم تا آخر شب حفظش کنم و حرصش بدم کنارش نشستم:
-کیان خان نشنیدی میگن جواب سلام واجبه؟مثلا داری کم کم بابا میشی ها...
از شنیدن واژه ی بابا جا خورد...دستش رو روی بوق گذاشت بدون اینکه کسی جلوی راهمون باشه.مثل همیشه صورتش و سه تیغه نکرده بود و اگه درست حدس میزدم شب قبل برعکس من که خیلی خوب خوابیدم پلکاش روی هم نرفته بود.پاشو روی گاز گذاشت:
-دیوونم نکن پونیکا...وگرنه جفتمون و میندازم ته دره...
میدونستم جرئتش رو نداره:
-غلط زیادی کردنم مرد بودن میخواد.بعدشم من که دره ای نمیبینم.
بیشتر پاش و روی گاز فشار داد،نگاهم به عقربه ی سرعت سنج بود.صد و شصت...صد و هفتاد...
-اتفاقا امشب من یه مرد دیگه ام...دره نباشه...اینهمه ماشین که هست.تو انتخاب کن...بزنم به کدومشون؟اون مزدا سفیده خوبه؟گنده هم هست بی برو برگرد مردیم.

اینبار وقتی روی گاز فشار آورد موتور صدا داد.کم کم داشتم میترسیدم:
-کیان وایسا...گفتم ترمز کن دیوونه...
-چته؟چرا جیغ میکشی؟چرا مثل همیشه واسم نطق نمیکنی.
دستگیره ی درو با دست محکم گرفتم:
-میخوای من و بچه تو بکشی؟باشه بکش،اگه تا این حد پستی...
از ترمز ناگهانیش سرم تا شیشه رفت و برگشت.اگر کمربند نبسته بودم حتما مخم می پاشید رو شیشه.نفسم و فوت کردم بیرون...گفتم:
-خواهش میکنم کیان امشب و آروم باش.قول میدم فردا در موردش حرف بزنیم...
دروغ میگفتم،مرغم یه پا داشت.اما چون ترسیدم بازم به سرش بزنه این حرف رو زدم...حالا باید به جز خودم از بچه هم مراقبت میکردم.به من که نگاه کرد چشماش مثل بچه ها معصوم شده بود:
-واقعا؟
-آره...حالا خواهشا سریع تر من برسون خونه ی بابا اینا...حسابی دیرمون شده.
خدارو شکر تا باغ نه حرفی زد و نه کار احمقانه ای کرد.اصلا هم به روی مبارکش نیاورد که داشت به کشتنم میداد.
سپیده و سامان قبل از ما رسیده بودند.سپیده بهترین دوستم از دوران دبیرستان بود.پدرش یکی از سهامداران شرکت نفت بود...ما دیگایِ بخارمون و به باباش میفروختیم.انگار دوستی من و سپیده هم شراکتی بود.سپیده صورت نسبتا جذابی داشت.پوست برنزه،موهای عسلی و رنگ کرده،چشمای سبز اما ریز،صورت کشیده،لبای بزرگ و دماغ کوچیک و عملی.هیکلش زیاد از حد درشت بود...خودش هم خوشش نمیومد اما استخون بندیش همین بود و نمیشد تغییرش بده.یه لباس سبز و تک آستینه پوشیده بود با کفش و کیف مشکی.باید اعتراف کنم سلیقه ی اون توی انتخاب لباس همیشه از من بهتر بود.
سامان با دیدن ما نیشش باز شد.اون درست نقطه ی عکس شوهر من بود.به قدری خوش قیافه بود که به ندرت میشد همچین چهره هایی پیدا کرد.پوست روشنی داشت با صورت درشت و مردونه،چشمای میشی و خوش نقشش با مژه های بسیار بلند که یکی از بهترین قسمت های چهرش بود نفس گیر به نظر میرسید.دماغ کوچیک و قلمی،لبای سرخ و خوش فرم با موهای خیلی پر،خرمایی رنگ و براق،یکی از گونه هاشم چال میشد...انگار خدا توی این مخلوقش هیچی کم نذاشته بود.از نظر هیکل هم از کیان و تمام مردانی که میشناختم برتر بود.با اینکه من و سپیده بلند قد بودیم اما در برابر اون حتی با کفشای پاشنه بلند احساس میکردیم کوتوله ای بیش نیستیم.خودش میگفت صد و نود و پنجه،احتمالا دروغم نمیگفت.کیان حدودا هم قد خودم بود و زیر چونه اش چال میشد درست همونجوری که من بدم میومد.همیشه عادت داشتم سامان و کیان رو با هم مقایسه کنم و چه مقایسه ی نفس گیری.
سامان برعکس کیان همیشه لباسای ساده میپوشید.حتی همین حالا هم که به جشن اومده بود یه بلوز مردونه ی مشکی پوشیده بود...چند تا دکمه ی بالاییش رو باز گذاشته بود که یه جورایی شلخته و بامزش کرده بود،با یه دست کت و شلوار طوسی و ساده.موهاشم پریشون بود.نگاهی به کیان کردم و زیر لبی گفتم:
-نگاش کن تو رو خدا...انگار داره میره عروسی باباش...حالا خوبه حالش خوب نبوده انقدر خود کشی کرده واسه تیپش.
پوفی کشیدم و سعی کردم خودم و با این فکرا آزار ندم.
-خانوم فرحبخش نوشیدنی برنمیدارید؟
نگاهی به پیشخدمت کچل انداختم...بی حواس یکی از شامپاین ها رو برداشتم.اما بعد یادم اومد که نمیتونم مشروب بخورم.با بررسی اطرافم متوجه شدم سامان نوشیدنی برنداشته.وقتی دید نگاهش میکنم لباش به خنده باز شد منم ته لبخندی زدم...گفتم:
-سامان شامپاین منُ میخوری؟اشتباهی برش داشتم.
سپیده که دستش رو توی دست شوهر دلبندش حلقه زده بود به جای سامان جواب داد:
-تو که سامان و میشناسی،هیچوقت مشروب نمیخوره.
نگاه معنی داری به سامان انداختم و در حالی که روم رو از اونا می گرفتم گفتم:
-خیلی خوب...میبرمش...
هنوز حرفم تمام نشده بود که سامان بازوم و گرفت...من رو برگردوند:
-بدش به من...راستش امشب میخوام یکم شنگول شم.
و قبل از اینکه موقعیتم رو درک کنم شامپاینُ توی یه حرکت سرکشید.هم من و هم سپیده با دهان باز نگاهش میکردیم.
انگشت اشارشُ بلند کرد...چند بار به معنی تهدید تکونش داد:
-خانوما نباید به توانایی های من شک کنید.من خیلی توانایی های دیگه هم دارم.
توی دلم گفتم((آره،مخصوصا توی رخت خواب)).
سپیده به حرف شوهرش قش قش خندید اما من خندم نیومد...به جاش به شوهر ذلیل بودن سپیده فکر کردم.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب